يک کتاب ديگر خواندم از ليلا صبار(به کسرصاد) فرانسوي-الجزايري که چندان چنگي به دلم نزد.اسمش به فرانسه هست la Seine etait rouge به فارسي مثلا ميشود:«رود سن سرخ بود». داستان درباره سه جوان فرانسوي،فرانسوي-الجزايري و الجزايري پناهنده به فرانسه است که سي سال بعد در دهه نود قضيه کشتار الجزايريها در ۱۷ اکتبر۱۹۶۱ در خيابانهاي پاريس را مرور ميکنند. کتاب بيشتر شبيه يک فيلمنامه است . روايت تکه تکه و نقطه ديد آدمهاي مختلف،فرانسوي. الجزايري. به قول استادمان همه اين کارها رمان اورژانساند. رمان موقعيت. احتمالا سي سال ديگر فقط ارزش جامعهشناختي و تاريخي دارند تا ادبي. من نميدانم اين مقالهنويسهاي دانشگاهي هم واقعا کار بهتري ندارند که گير ميدهند به کالبدشکافي تک تک اين قصههاي ريز و درشت؟ اين ادبيات پسااستعمار دست کم از نوع فرانکفونش يواش يواش دارد خيلي کسالتبار ميشود. بهتر است يک تکخال رو کند وگرنه پاک نااميد ميشوم.
راستي فرانسويها هم امسال همه جايزه درشتهاي اسکار خودشان راکه بهش ميگويند سزار دادند به يک آقاي عرب نام به اسم «کشيش». دوستان پاريسنشين لطفا اگر فيلم اين آقا را ديدهاند يک ندايي بدهند!
March 1st, 2005 at 10:35 am
داستان که جای این حرف ها نیست. ادبیات باید خالص باشد. ناب.pure.جامعه شناسی و تاریخ و سیاست به جای خود، من خواننده دوست دارم فارغ از هر چیزی از این دست، دغدغه های انسانی خودم را با نویسنده، مشترک ببینم. همین. در ضمن، خود فرانسوی ها چی دارند که حالا الجزایر هم قاتیش شود!