شما هم ازآن دسته هستید که وقتی می خواهند بروند سفر انگار می خواهند بمیرند؟ یخچال را تمیز می کنید؟ سبد رخت چرک ها را خالی می کنید؟ شیرو ماست توی یخچال را به در و همسایه می دهید و بقیه را می گذارید توی یخدان یا برعکس یخدان را از گوشت خالی می کنید؟ خانه را دسته گل می کنید وپشت سر می گذارید؟
فاسد شدنی ها به کنارترجیح می دهم یک چیزهایی را نیمه کاره بگذارم و بروم .مثل یک دکمه دوخت نشده . یک تا پیرهن اتو نشده. یک میز تحریر کمی نامرتب. یک کتاب بازمانده و چوب خط خورده. یک وضعیت ناتمام. انگار اینجوری آدم یک جور خرافی باور می کند که برمی گردد.آنوقت آخرین شب قبل از سفر که در رختخواب خودت می خوابی آخ که چه کیفی دارد! کی بود می گفت: “میان رفتن و ماندن همیشه فاصله ایست که…” . پیمودن این فاصله هرچقدر هم که تکرار شده باشد باز عین خود مرگ می ماند . دو سه روز مبهوتی . بعد دوباره متولد می شی. یکی دوبار تجربه جراحی بدون بیهوشی داشته ام. فاصله پیمایی برایم حال آن جراحی ها را دارد. ترسناک و در عین حال رخوت آور. اول قلبت می آید توی دهانت . بعد گرم می شی . بعد خوابت می برد. یکی دو ساعت جای زخمت ذوق ذوق می کند. بعد دوباره تا دفعه بعد. یکی نیست بگوید مرض داری هی چمدان می بندی؟
April 27th, 2005 at 5:30 pm
هم شهری جان…به قول تاجیک ها سفر سپید باد! سلام ما به زنده رود و اردی بهشت بهشتی اصفهان فراموش نشود.
ارادت
April 28th, 2005 at 7:46 am
مادر خود من دقیقا جزو نمونه های اول است ولی خود من جزو دومی ها با همان نگاه. رمان همنام هم از این دست تعابیر مربوط به سفر (البته بیشتر مهاجرت) کم ندارد. دو صحنه ی خیلی درخشان هم هست که قبل و بعد از یک یک سفر هشت ماهه به هند و بازگشت به شهر و خانه شان در امریکا را توصیف می کند.
April 28th, 2005 at 6:35 pm
chamedoon bastan kheyli lezzat daare, Maryam
April 29th, 2005 at 5:36 am
سلام
همیشه متنهات رو دوست داشتم
قشنگ و ساده مینویسی
هیچ وقت تا حالا فکر نکرده بودم چرا هر وقت میرم مسافرت همه جا رو برق میندازم…؟
April 29th, 2005 at 8:33 am
khosh begzare
May 9th, 2005 at 10:04 pm
من وبلاگت رو خيلی دوست دارم. خيلی قشنگ مينويسی