مسئله این است: اصلا منصفانه نیست که خواهرزاده ام بزرگ می شود و من شاهدش نیستم. اصلا منصفانه نیست. هیچ جور توی کتم نمی رود. اصلا از بیخ غلط است. اینکه او بزرگ می شود و من نمی بینم.اینجوری ساختار کل ماجرای مهاجرت ایراد اساسی پیدا می کند. چطور ما آدمهای گنده اشکال به این گندگی را نمی بینیم؟
September 27th, 2005 at 7:40 am
حدود 6 هفته پیش در تهران , خواهرزاده یکییکدانه ات رو دیدم.البته همراه مامان و باباش تو یک مهمونی خانوادگی.خیلی دختر خوشبختیه که خاله اش حتی از آنسوی کره خاکی اینقدر به یادشه.میدونم که خیلی دوستش داری .راستی تا حالا به این فکر کردی که چند وقت یکبار بری تو همون شهری که هستی و محبت و عشقت درونیت رو نثار کودکان بیسرپرستی که تا حالا از محبت خانواده بویی نبرده اند بکنی؟
September 27th, 2005 at 7:58 am
دوست بی نام اولا خواهرزاده من پسراست و نه دختر. مطمئنی اشتباه نگرفتی؟ دوم اینکه فرقی در صورت مسئله نمی کند. مهاجرت ما را از آدمهایی که با آنها روزگاری را سپری کرده ایم جدا میکند. مهاجرت یک جوری تاریخ آدم را شقه شقه می کند.
September 27th, 2005 at 12:18 pm
I have the same problem, it is so difficult for me that I can`t understand what my nephew try to tell me, since she has just started to talk.and I ask myself so many quesions
about my immigration
Sadaf
September 27th, 2005 at 3:09 pm
مریم خانم سلام.جانا سخن از زبان ما میگویی .کاملا موافقم که مهاجرت زندگی ما مهاجر ها رو شقه شقه میکنه .در ضمن دختر بچه ها و پسربچه های کوچولو خیلی به هم شبیه هستند و ببخشید که من در این مورد اشتباه کرده ام.اما تو اینکه خواهرزاده شما رو دیده ام شکی ندارم.اگه حرفم رو قبول نداری خوب از افتخار خانم یا نازگل بانو بپرسین!در ضمن من نمیخواستم بدون نام و نشان بنویسم ولی جایی واسه نوشتن اسمم و اسم وبلاگم “خاطرات من در هامبورگ” پیدا نکردم!آدرسش هم اینه:hamburg2004.blogspot.com
September 28th, 2005 at 7:05 am
یسنا یعنی چی؟
September 29th, 2005 at 8:00 am
یعنی جشن و سرور.
October 3rd, 2005 at 10:35 pm
خوب چرا برنمیگردی ؟