این روزها در ایران بیست و هفتمین سالگرد انقلاب را دوره می کنند. کسی کتاب ” روزهای خون، روزها ی آتش” را یادش می آید؟ مجموعه عکس های کاوه گلستان بود و دو سه عکاس دیگر که متاسفانه نامشان به خاطرم نیست.
من درست همان سال انقلاب کلاس اول دبستان بودم و همین قدر می دانم که معجزه بود که آخر سال ما سواد خواندن و نوشتن داشتیم از بس که اعتصاب بود و تعطیلی. اولین تابستانی که سواد دارشدم را با کتابهای صمد بهرنگی و نسیم خاکسار و علی اشرف درویشیان گذراندم. اولدوز و کلاغها . افسانه های آذربایجان و کتابهای درویشیان همه اش درباره کلاش پرنده بود و کودکی علیل و کتابهای خاکسار که از همه داستانهایش تنها طمع گس عرق جبین و خون خشکیده در دهان و شوری آب دریا به یادم مانده است. نسیم خاکسار در تصویرسازی قوی بود. درویشیان چنان غیرواقعی بود که به کلی از خاطرم رفته و از صمد تنها خاطره خوشایندی که برایم مانده است افسانه های آذربایجان است و نه هیچ یک از داستانهای اولدوز! و راستش فکرمی کنم صد سال دیگر کسی صمد را به خاطر اولدوز به خاطر نیاورد که برای گردآوری افسانه های آذربایجان. (افسانه ها . این افسانه های نازنین!)
داستانهای صمد و درویشیان و خاکسار همه کودکی مرا تلخ کردند. من از فقری که آنها به چنین شکل اغراق شده و در قالب ادبیات شعاری ازش حرف می زدند چیزی نمی دانستم. برای من فقر تعریف های دیگری داشت. من نمی فهمیدم چرا پولدارها یک سره بدند و فقیرها یک سره خوب. چرا زن بابا ها یکسره پلیدند و بابا ها یکسره بد اخلاق و احمق. تا مدتها نمی توانستم گناه کسانی را که با ادبیات چنین معامله ای می کنند ببخشم. زمان زیادی طلبید تا از سر مصلحت بپذیرم کینه توزی کسانی که کودکی ات را تلخ کردند مشکلی را حل نمی کند.
اکنون بیست و هفت سال از انقلاب گذشته و مثل حسین سناپور فکر میکنم هنوز هم هیچ کس قصه انقلاب را ننوشته است . همانطور که هیچ کس قصه انقلاب مشروطه را برای ما ننوشت . همیشه در رویا ها یم خواب رمانی را می بینم که چون جنگ و صلح تولستوی برایمان قصه مشروطه را باز گوید. همه وحشتم از این است که مبادا این قصه نانوشته بماند و باز صد سال دیگر نسل دیگری که قصه های خوب به قدر کافی نخوانده است باز هم….
February 5th, 2006 at 12:05 am
از اونجايی که من هم دقيقاً مال همين نسلم و گرچه لابد کمی از تو جوونترم، اما سال انقلاب رو در کلاس اول گذروندم، خوب ميفهمم که چی ميگی و ميتونم کلمه به کلمهء حرفهات رو تأييد کنم. فکر کن يه بچهء پنج شيش ساله چطور گيج ميشه و غصه ميخوره، وقتی در کتابی ميخونه که نويسنده دلش نميخواد بچههايی که با ماشين به مدرسه ميرن کتابهاش رو بخونن! و بايد بشينه فکر کنه که تقصير اون چيه که مدرسهاش چندين کيلومتر دورتر از خونه است و تنهايی نميتونه تا اونجا بره!
شايد قصهء انقلاب رو روزی همين ماهايی که بهاش رو تمام و کمال داديم بنويسيم…
February 5th, 2006 at 12:54 am
راجع به این که چرا نوشته نشده زیاد نوشته اند
February 5th, 2006 at 4:56 am
hata dastane morghabi va lakposht ham ke dar farsi dovome dabestan bood koodaki mano zahre mar kard, dige dastanhaye mozakhrafe oldooz va goltala va kalashe ghermez va…dige bemanad…
February 5th, 2006 at 6:47 am
چه تجربه ي مشتركي
February 7th, 2006 at 7:21 am
اگر اشتباه نكنم بهمن جلالي هم يكي از عكاس هاي آن كتاب قطع مربعي بود