خواهره توی راهه.
فردا عصربالخره بعد از پنج سال از روزی که پرونده تشکیل داد می آید. آن موقع مجرد بود. حالا همسر و یک کودک دو ساله دارد تا حالا دیگر حتما مامان و اینها برگشته اند خانه. با ماشین آنها و صندلی بچه که خالی است. عوضش ما اینجا یک صندلی بچه خریدیم. باید با صندلی بریم فرودگاه وگرنه غیرقانونی است. بچه باید توی صندلی باشه.
یعنی الان که همه برگشته اند خانه خوابیده اند؟ خدا کنه بچه هه گریه نکرده باشه . خاله ماهور حتما گریه کرده. دایی مزدک حتما رفته یک گوشه قایم شده . اصلا نمی توانم تصور کنم چشم های بابا چطوری شده. مامان چکار کرده؟ اوه مامان را می دانم. چشم هایش را ریز کرده و تا توانسته تا آخرین افقی که می توانسته ببینه با نگاه بدرقه کرده است. وقتی که من هم برای اولین بار روانه تهران شدم که ماندگار بشم از ته کوچه همین جور نگاه می کرد. ماشین دنده عقب می رفت و من می دیدمش که ایستاده و رفتن را نگاه می کند.
نمی دانم خوشحال باشم یا غمگین. می دانم مامان الان چه حاله. از آن طرف هم پسرخاله دارد فردا می آید.
ما چرا مهاجرت می کنیم؟.
April 9th, 2007 at 4:22 pm
مهاجرت یک واکنش است به هر وضعی که موجود است .
کاش میتوانستم مهاجر باشم .
April 10th, 2007 at 9:03 pm
امشب از سر بیخیالی وبلاگتان را چک کردم. تقریبا مطمئن بودم که خبری نیست که یکهو سورپرایز شدم. بعد از یکسال برگشتید. لطفا باز هم همین اطراف بمانید.
April 15th, 2007 at 9:31 am
اوّل از همه رسیدن به خیر. چه عجب تشریف آوردید! دویّم اینکه مريمجان، راستش من «مرحوم» را ترجیح میدهم، ولی چون مازیار نوشته بود «رفتگان» من هم همانجوری آوردمش. جمع بسته ظاهراً به این دلیل که میگویند خداوند رفتگانِ شما را بیامرزد!