دم غروب های جمعه هست که بچه ای و فرداش باید بری مدرسه یا که تابستان است و فرداش صبح شنبه گرمای سرگردانی است.
غروب جمعه که ته مانده باریکه های نور از میان ابرها آنجا توی افق از ته باغ پیداست، که زنها ته مانده های غذاهای توی بخدان ها را در می آورند که شکم همیشه جوع گرفته پسربچه ها را سیر کنند، که دل آدم بدجور گرفته از فکر فردا صبح مدرسه و مشق های ناتمام و درسهای نخوانده و تن کوفته و خاکی ورجه ورجه کرده در باغ، همان غروب جمعه که همه دارند جمع می کنند که بار بزنند ماشین ها را و برگردند شهر. همان غروبه که انگار یک چیزی هست تو هوا که یعنی تمام شد.
وقتی می گویند مرگ یاد آن غروبه می افتم. فکر کنم شبیه اش باشد.
March 4th, 2009 at 12:05 am
خوب مي نويسي رفيق . بنويس من ميخونم
March 4th, 2009 at 7:22 am
اره . تشبيه خوبيه .
March 8th, 2009 at 1:02 pm
چرا بعضی ها می گن این حس مشترکمون در مورد غروبای جمعه ناشی از یه تلقین دسته جمعیه و ریشه کرده تو ناخودآگاه همه مون. من باور نمی کنم.