خواب دیدم پیر و عجوزه شده ام. مثل پیلارترنرا. آنقدرم پیرم که هیچ کس در اطرافم به سن و سال من نیست. کسی کودکی مرا به یاد نمی آورد چون ندیده است.
خواب دیدم که به اصفهان رفته ام. خواهرزاده ها و برادرزاده هایم در اطراف و اکناف جهان پراکنده اند. کسی در شهر به استقبالم نمی آید. کسی مرا نمی شناسد. من کسی را نمی شناسم.
در خواب زاینده رود نیست. به جای آن یک صفحه شیشه ای بسیار مدرن بر بستر خشکیده رودخانه کشیده اند که می توان بر آن راه رفت و زمین تشنه و ترک خورده را که زمانی بستر رودخانه بوده است دید. ترک های عمیق و هولناک. اما کف شیشه ای جوری است که وقتی از روی پل یا از توی پارک های اطراف به آن نگاه می کنی ، انگار رودخانه در جریان است. مردم روی این کف شیشه ای راه می روند . بچه ها کفش سرسره ای به پا دارند و روی آن سر میخورند. از کسی می پرسم: یادتان هست آن روز که مردم کف رودخانه می دویدند تا از چماق ها جان به در برند ؟ یادتان هست که زخمی ها را با خود بر دوش می کشیدند؟
آن کس چنین روزی را به یاد ندارد. می گوید : عجوزه! کدام شورش؟ حافظه ات را از دست داده ای!
June 25th, 2009 at 12:38 am
هوم! عالی
June 25th, 2009 at 11:28 pm
چه خواب نمادینی! اگه شرایط این قدر بی ریخت و دردآور نبود، می گفتم چه خواب عالی ای!
منو یاد فیلم گاوخونی انداخت.
July 8th, 2009 at 4:04 am
بیشتر مطالبتون رو خوندم .روان و ساده می نویسید و البته گیرا . مشترک هم شدم .!
July 8th, 2009 at 5:10 am
خیلی قشنگ بود
آخرش حس صد سال تنهایی داد
July 8th, 2009 at 6:08 am
طبق معمول
فوق العاده!
موفق باشی
July 10th, 2009 at 3:10 am
عکسی دیدم از اون صحنه ای که نوشته ای . نوشته ات عکس رو طوری با ارزش و ترسناک و وهم آلود کرده که فکر نمیکنم هیچ وقت فراموشش کنم . هر چند که گاهی کل این روزها رو فقط یه خواب طولانی حس میکنم .
July 14th, 2009 at 6:02 am
گمانم همه اش خواب بوده…چماقدار؟ این رودخونه که خشکه باز هم اسمش رودخونه است؟
این هنر اخراجی از مدینه ی فاضله است که ضعف باعثش شده.
دشمنی که مرا نمی کشد قویترم می سازد. نیچه