آیدای پیاده رو با دماغش آشتی کرد . من گاهی هنوز با چانه ام قهر می کنم!
دبیرستانی هستیم. من و “لام” و “نون” بی قراریم که از شر دماغ هایمان راحت شویم. من و لام عینکی هستیم و من فکر می کنم که سنگینی عینک دماغم را از ریخت انداخته است . لام کوهان کوچکی روی بینی دارد و نون بینی عقابی است. لام به فاصله یک هفته بعد از دیپلم شوهر می کند و هرگز بینی اش را عمل نمی کند نون یک سال بعد وقتی خیالش از بابت قبولی دانشگاه آسوده می شود زیر تیغ می رود. من اما تا آخرین سال دانشگاه صبر می کنم. مامان ایمان صادقانه دارد که من اگر بینی ام را عمل کنم ملکه زیبایی جهان خواهم شد. خودم هم یواشکی همین نظر را دارم ولی به رو نمی آورم. بیشتر از آن از چانه ام دلخورم که دراز و پیش آمده است .
دکتر عابدینی پور پیر است و زیر بار جراحی چانه نمی رود. بینی را جراحی می کنم و صبح روز دوم عید چیزی که از زیر گچ بیرون می آید چندان مقبول نیست. کسی به رویم نمی آورد. خودم هم سعی می کنم فراموشش کنم.
پنج ماه بعد ازجراحی یک روز بعد ازظهر درخانه هستم و مهمان دارم. به سراغ بوفه می روم که استکان و نعلبکی بردارم. شیشه بوفه از قاب جدا می شود و روی بینی تازه عمل کرده ام سقوط می کند. بینی ضرب سقوط را می گیرد آنچنان که وقتی شیشه روی پایم فرود می آید و خورد می شود آسیب چندانی وارد نمی کند. بینی اما به طرز آشکاری نشست می کند و به طرف پایین کشیده می شود.
دکتر عابدینی پیشنهاد جراحی دوباره می دهد. بی خیالش می شوم.
بعد از آن دیگر هرگز در هیچ عکسی نمی خندم. هرگز نیمرخم را به دوربین
نمی دهم. باقی وقتها دست بر چانه دارم تا پنهانش کنم.
چند سال بعد، مرد جوانی که دوستم دارد می گوید: “تقصیر دماغت بود. می توانستم زودتر از اینها جلو بیایم . دماغت عمل کرده بود .فکر کردم لابد از آن دخترقرتی ها هستی که نمی شود باهاشان چارکلام حرف حساب زد”.
من و بینی و چانه ام هنوز گاهی با هم دعوایمان می شود.ولی نه چندان زیاد! به تفاهم رسیده ایم.
به بیست و سه سالگی من راه دیگری برای باز یافتن اعتماد به نفس موجود نبود.